|
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : skybanoo
از دیروزه ی لحظه ام از فکر فرهاد در نمیام اخرین روزیکه دیدمش که شوکه کرد منو با اون کاراش بهم ی نامه ام داد...یعنی خودم قبلا ازش خاسته بودم بنویسه و بیاره...وای دست خطش خیلی بچه گانه بود اصلا باورم نمیشد خودش نوشته همش فکر میکنم داده خواهرش نوشته و آورده برای من...خیلی بچه گانه و خنده دار بود دست خطش:))از وقتی نامشو بهم داده 6 یا 7 باری خوندمش دیگه ...
ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : skybanoo
15/8/89دلم خیلی شور میزنه میترسم اگه فرهاد به من خیانت کنه چی؟اگه بره با یکی دیگه؟چون اونروز که بهش زنگ زدم بهم گفت سمیه با چند نفر دیگه دوستی که وقتی برای من نداری ؟گفتم با دو سه نر دیگه هم هستم واسه همینم برای تو این وسط هیچ وقتی ندارم...گفتم خوب واقعا تو فکر میکنی من با این وضعیتم میام بهت خیانتم میکنم؟مرده شور اون فکرتو ببرن اره؟بعد خندید و گفت منم فعلا با کسی اشنا نشدم اما قولم نمیدم نشم...
ادامه مطلب ... ![]()
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : skybanoo
19/7/89امروز داشتم با فرهاد حرف میزدم ی یهویی مامانم سر رسیدو دید من تلفن دیگه رو اوردم پایینو زنگ میزنم...برای همینم کلی دعوام کرد حالا دیگه جفت تلفن های خونه جمع شدندیگه نمیدونم چطوری باید با فرهاد بمونم...ی زنگ بینمون بود که حالا همونم نیستاز این به بعد فقط با کارت تلفن میتونم صداشو بشنوم که همونم فقط وقتاییکه شیفت ظهرم میتونم برم بیرون یواشکی...:(ای بابا اخه چرا دوروز نمیتونم مثل ادم باهاش باشم هی یکی میفهمه و لو میرم...امروز قرار گذاشتیم فردا همو ببینیم...ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 23:13 :: نويسنده : skybanoo
3/7/89امشب خیلی خوشحااالم....چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چون خدا ارزومو براورده کرده....فردا فرهادو میبینم...:) :) :)فردا ساعت 11 ظهر با دوستم میرم ببینمش خداکنه چیزی قرارمونو خراب نکنهدل تو دلم نیست اصلا خواب به چشمام نمیاد...شکرت خدایا شکرت...
ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : skybanoo
6/6/89فرهاد امروز میگفت که دوباره اون دوست دختر قبلیش فاطمه بهش زنگ زده...فاطمه گفته فرهادو دوست داره و میخادش حتی حاظر شده بیاد خونه فرهاد و با فرهاد رابطه داشته باشه...ای خدا اخه یعنی چی؟؟؟...ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 22:21 :: نويسنده : skybanoo
30/5/89یک دختر خاله دارم که سنش از من 8سالی بیشتره داستان فرهادو بهش گفتم...خداروشکر همه تو فامیل منو خیلی قبول دارن...برای همینم بهم گفت اگه تو میگی فرهاد پسر خوبیه حتما اینجوری هست...اما باید امتحانش کنیم ببینیم لیاقت عشقو احساس تورو داره یا نه...
ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : skybanoo
3/5/89امروز فرهاد میگفت بیا چندسالی فقط من با تو باشم توام فقط با من باشی قبول؟گفت بیا بعد این چندسال دوستی باهم به ازدواج فکر کنیم...منم ...ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : skybanoo
21/4/89امروز از ساعت 10 تا 12 ظهر رفته بودیم خونه ی خالماخه ی خانمه اومده بود تا فال قهوه بگیرهمنم رفتم ی فال برام بگیره نیت کردم تا بدونم به فرهاد میرسم یا نه....بهم نگفت بهش میرسم یا نه فقط گفت نمازتو بخون ...گفت خدا بهت دوتا بچه میده اولی دختر دومی پسر...خوبه والا از تو فال سونوگرافی ام میکنن ادمو حالا خوبه نگفت حاملم...دوبار هم بهم تاکیید کرد که صبر داشته باشم گفت خیلی عجولی این خوب نیستگفت ی نیروی خاصی میبینم توی فالت ی نیرویی که ازت حفاظت میکنه از بدی هایی که اطرافتهدوباره ی فال کارت هم گرفتم بهم گفت اینقدر نگران آییندت نباش دعای خیلیا پشت سرته خوشبخت میشی به شرطیکه صبر کنی عجول نباش...راست میگه من خیلی عجولم
ادامه مطلب ... ![]()
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : skybanoo
1/4/89امروز چند دقیقه ای با فرهاد صحبت کردم فامیلشو بهم گفت خیلی مسخره بود خخخ حتی یادم نمیاد چی بود
روز تولدشم بهم گفت...گفت 22 اسفند تولدشه جالب بود اخه منم 22 بهمن تولدمه جالب تر اینکه روز دوستیمونم 22 خردادهسر این تفاهما حسابی باهم خندیدیماما یک اختلاف هم داشتیم باهم...یک اختلاف خیلی بزرگ...اینکه...اون ...پرسپلیسیه و من استقلالیحسابی باهعم کل کل کردیم خیلی خندیدیم :)).........
ادامه مطلب ... ![]()
دو شنبه 6 مرداد 1393برچسب:, :: 15:58 :: نويسنده : skybanoo
یادش بخیر اون زمانا خیلی شیطون بودمسال دوم راهنمایی بودم و دوستامم همه پایهههههههمیشه کلاسامونو جیم میکردم , هرروزه خدا گوشی میاوردیم مدرسه و زنگ میزدیم به پسرا خخخبا اینکه خیلی شیطون بودیم اما هیچ پسری برامون جدی نبود چون خودمونم بچه بودیمو فقط دنبال خنده بودیمیادمه ی روز تولد دوست پسر یکی از دوستام بود منم لباس بابامو اوردم مدرسه تنم کردمو کلی باهاش رقصیدمبعدکادوش کردیم با بچه ها و دادیم به پسرهوااااای اونروز خیلی خندیدیم...یعنی هرروزمون خنده بودااااا.........ادامه مطلب ... ![]() ![]() |