|
دو شنبه 6 مرداد 1398برچسب:, :: 15:48 :: نويسنده : skybanoo
سلام دیوار مجازی...میدونم کسی به این وبلاگ نمیاد و اگر هم بیاد حوصله خوندن زندگی منو ندارهپس من میخام زندگیمو بنویسم برای خودم ...برای دل شکستم...برای اشک ها و بغض هایی که بجاشون همیشه خندیدمخندیدمو خندوندم تا کسی نپرسه چمه و نفهمه حالمومیخام بنویسم تا اون روزیکه به ارامش واقعی تو زندگیم برسم...(((برام دعا کنین لطفا)))
پنج شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : skybanoo
فرهاد خیلی ادم پستی بود چون فقط بخاطر راحتی خودش تو سکس (چون همش میتونست بیاد خونمون و بره)با احساس من بازی کردو چپ و راست بهم دروغ گفت... اخرشم بخاطر عذاب وجدانش منو گرفت... کم کم بهم میگفت چون دختر یکی ی دونه ای بگو بابات همه کارارو بکنه والا من ندارم برات خرج کنم بگو بابات عروسی و خونه رو کمک کنه... یکی ی دونه بودن من همیشه تو سرم خورد از طرف فرهاد ... همیشه تحقیر شدم ... دو ساله تمام باهاش تو عقد بودمو هیچی به خونوادم از کارای فرهاد نگفتم... تا اینکه ی ادم باعث شد همه چیو بگم.... وقتی خونوادم شنیدن اونجا بود که بابام با وجود تموم بدی هاییکه کرده بودم دست رو مامانمم بلد کرده بودم ...لا این وجود بازم پشتم واستادنو گفتن طلاقتو میگیریم ولت نمیکینیم... به داشتن خونوادم خیلی افتخار میکنم...چون همیشه کنارم بودن من خونوادمو ول کردم اما اونا ولم نکردن... خاهش میکنم شماها کارای منو نکنین ...تو کار خدا دخالت نکنین...اگه من از خونه فرار نمیکردم بابانم هیچ وقت راضی به ازدواج تنها بچش نمیشد... من تو کار خدا دخالت کردم همیشه میگفتم خدایا فقط فرهادو از دار دنیا بده به من....اما بعد ازدواج دیدم بد دعایی کردم... الان امروز وقتی کسیو دوست دارم دیگه به خدا نمیگم فقط اونو بده به من...برعکس میگم:خدایا اگه اون خوشبختیه مه بدش به من... با اجازه دیگه حرفی ندارم اما خدا اینقدر دوسم داشت که امروز با رفتن فرهاد خیلی هم خوشحالمو احساس خوشبختی میکنم... پیش به سوی آینده...آینده خوبی داشته باشید خواننده های گلم...خدانگهدار برای همیشه... سمیه بانو 1393
چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, :: 21:13 :: نويسنده : skybanoo
13/2/1390 داشتم با وب کم با فرهاد تماس تصویری میکردم که نگو مامانم و بابام پشت سرم بودنو دیدن دارم چه غلطی میکنم و چه حرفایی میزنم به فرهاد.... دقیقا همون روز هم قبض تلفن خونه زیاد اومدو بابام باز پرینت گرفت.... خلاصه روز گندی بود و همش من لو رفتم... گوشیمو ازم گرفتن ....اینترنت خونمونو قطع کردن....گفتن دیگه هیچ وقت حق نداری تو خونه حتی ی لحظه تنها باشی.... حالم خیلی بد شده بود...همینطوری دو هفته گذشت و دیدم هیچ خبری از فرهاد نیست که نیست... بهش اس دادم(نصفه شب وقتی بابام خواب بود از گوشی بابام بهش اس دادم) گفتم خیلی بی معرفتی با اینکه شماره مامان و بابامو داشتی شماره خونمونو داشتی اما یک زنگ نزدی ببینی چم شده که یهویی غیبم زده.... گفت ترسیدم زنگ بزنم خوب....گفتم ترسیدی چون دوسم نداشتی.... گفت بخدا دوستتدارم سمیه...گفتم ثابت کن....گفت اخه چیکار کنم؟؟؟گفتم مگه نگفتی سه سال دوست باشیمو بیای خاستگاریم؟؟؟حالا شده دو سال دوستی پاشو بیا گفتم یا میای یا به حرف خونوادم میکنمو فراموشت میکنم....میرم با همون فامیلمون ازدواج میکنم که پولم داره زندگیمم اینقدر تامین میکنه که حتی به تو فکرم نکنم.... گفت باشه فکرامو میکنم.....دیگه ام اس نداد که نداد.... یک روز ....دو روز...1 هفته...3 هفته....نزدیک به یک ماه از فرهاد هیچ خبری نشد .... برام سخت بود خیلی سخت ....همش میرفتم سمت گوشی تا بهش اس بدم اما وقتی میدیدم اون براش مهم نیست بود و نبود من تصمیم میگرفتم الکی خودمو بهش نچسبونم....
(توی دفتر خاطرم ننوشته بودم اما همون روزای اولیکه اومد خونمون بکارتمو زد بهم گفت این کارو باید بکنیم تا اگه ی زمانی ام بابام خاست منو بده یکی از فامیلا نتونه/یک ماه هم نشده بود که بکارتمو زده بود که این اتفاقا افتادو بابام گوشیمو گرف و جدی داشتیم جدا میشدیم/تو دفتر خاطراتم ننوشته بودم چون میترسیدم مامانم پیدا کنه بخونه اخه همیشه دفترم روی میزم بود)
تا اینکه یهو دیدم یکی زنگ زد به بابام ....الو...سلام....بفرمایین....عاقا بازم تویی؟؟؟اینقدر سمیه رو هوایی نکن تازه زندگیه ما اروم شده بود برو پی کارت سمیه ام فراموشت کرده... اما فرهاد باور نکرد گفت همین الان جلو در خونمونه و میخاد من تو چشماش نگاه کنم و بگم دوسش ندارمو فراموشش میکنم تا اون برای همیشه بره.... (بازم دست گذاشت رو نقطه ضعفم روی همون احساس لعنتی)منم همونجا داد زد فرهاد دوستتدارم ....فرهادم شنید .... گفت دیدین دخترتون حرف شمارو نمیزنه اون نمیخاد فراموشم کنه منم نمیخام بکنه ....بزارین باهم دوست باشیم بخدا قصدم ازدواج با سمیه است .... خیلی از بابام خاهش کرد که بیاد پایین و باهم حرف بزنن اما بابام قبول نکرد گفت یا از جلو خونمون میری یا میدمت پلیس... با این کاره فرهاد ارامش گرفتمو دوباره عشقش تو قلبم زنده شد...شب بهش از گوشی مامانم اس دادم گفتم فکر نمیکردم دوباره بیای دنبالم...فکر کردم جا زدی... ف: اره میخاستم فراموشت کنم , وقتی گفتی فامیلتون اینقدر پولداره که میتونه باعث بشه به من فکرم نکنی اتیش گرفتم....گفتم بزار بره خوشبخت بشه.... س: اما تو که میدونی بکارتمو زدی و من اگه بخامم نمیتونم با فامیلمون ازدواج کنم...میدونیکه من ادمی نیستم که عشقو احساسمو به پول بفروشم... ف: سمیه بابات حق داره من هنوز هیچی ندارم , اون معلومه نمیزاره ما باهم دوست بمونیم چه برسه ازدواج س: فرهاد خوب ماکه سنی نداریم هنوز خیلی راه داریم من مطمینم وقتی همو دوست داشته باشیم مشکلات مالیه همو تحمل میکنیم...باور کن هرجا بگی حاظرم باهات زندگی کنم... ف: الکی نیست سمیه بخای این حرفارو به بابات بزنی میگه بیا اینم شناسنامت بدون جهاز برو باهاش زندگی کن س:خوب جهاز نداد که نداد خودمون میخریم من کار میکنم توام کار میکنی ...مگه همه از اول زندگی همه چی داشتن؟؟؟ ف: اما اگه بابات همه چی بهت نده پس چه فایده داره ؟؟؟باید بده که حداقل دستمون بیوفته جلو...نمیشه که هیچیه هیچی نداشته باشیم تو یکی ی دونه ای هرچی دارن برای توعه میخای از حقت بگذری؟ س: مگه منو نمیخای پس دیگه این حرفا چیه؟ ف: بابا بحث ی عمر زندگیه بفهم دیگه بابای من سه تا بچه داره نمیتونه به اندازه بابای تو کمکمون کنه...سمیه تا بابااتو راضی نکنی نمیام جلو....اول راضیش کن به قبول کردنه من بعد منم میام جلو.... س: یعنی جهاز نداشته باشم منو نمیخای ؟؟؟ارزش من به جهازمه جدی؟؟؟من بابامو راضی کنم تو چیکار میکنی؟؟؟ ف: منم تو زندگی برات جبران میکنم....راستی سمیه توکه میدونی من هیچی ندارم نه کار نه سرمایه پس به بابات بگو بخام بگیرمت باید زیاد تو عقد بمونیم نهایت سه سال دیگه.... س: فرهاد هنوز بابامو راضی نکردم هنوز این همه باید تلاش نم راضی بشه ببیننت فقط بعد تو داری باز شرط و شروط هم برام میزاری؟بجای اینکه کمکم کنی داری سخت ترش میکنی برام ف:خوب میخام قبلش حرفامو بهت بزنم که نگی نگفتم....به فوله بابام تو یکی ی دونه ای لوس بار اومدی نمیتونی با نداریه من زندگی کنی س:پس غلط کردی بکارتمو زدی وقتی میدونستی هیچی نداری چرا با آیندم بازی کردی؟چرا گفتی این کارو میکنی تا باهم بمونیم اما الان داری بخاطر نداشتن بکارتم ازم سو استفاده میکنی همه کارارو میندازی گردن من... ف:هرجور دوست دری فکر کن همین که گفتم یا باباتو خودت راضی میکنی یا اینکه مشکل خودته منم نمیام جلو .... (دیگه بهش اس ندادن حرفم نزد دیگه باهام) شبو تا صبح نخابیدم ساعت 3 یواشکی تا صبح لباسا و وسایلامو جمع کردمو ریختم تو ساکم... 6 صبح بابام رفت سرکار خیالم راحت شد و خوابیدم...از صدای اذون ظهر بیدار شدم.... ( موقع امتحانای خرداد ماهمم بود سروشتمم توی این امتحانا بود اخه سال سوم راهنمایی بودمو امتحانام همه نهایی بودن و با این کارنامه میتونستم برای ی عمر یک رشته ای انتحاب کنم که دوست دارم...آرزوم بود برم وکالت بخونم خیلی دوست داشتم ... ) وقتی بیدار شدم اروم و بی سر صدا لباسامو تنم کردم اومدم تو پذیراییه خومون دیدم مامانم داره نماز میخونه...تا منو با لیاس و ساک دید مازشو شکست... گفت داری چیکار میکنی؟؟؟گفتم دارم میرم از خونتون میرم پیشه فرهاد...گفتم شماها هیچی از عشق نمیدونین... اومد جلومو بگیره با کفشم که تو دستم بود حولش دادم رو زمین افتاد پاهامو گرفت گفت نرو تا بابات بیاد حرف بزنیم با ساک و لگد میزدمش تا ولم کنه...(فرداش دیدم تموم سینش و دستاش کبود شده...بشکنه دستم....) بالاخره از خونه رفتم بیرون بدو بدو رفتم سمت خونه ی دوستم پگاه...درو باز کرد رفتم تو حیاطشون....قلبم خیلی تند میزد گفتم گوشی ندارم ازم گرفتن گوشیتو بیار زنگ بزنم به فرهاد بگم بیاد دنبالم.... به فرهاد زنگ شدم اول جواب نمیداد اما بعد که اس دادم سمیه ام خودش زنگ زد....گفت سلام عشقه من....گفتم سلام فرهاد بیا دنبالم از خونه فرار کردم.... گفت برگرد خونتون....گفتم یعنی چی؟؟دیگه نمیتونم پاشو بیا دنبالم حالم خوب نیست برم خونه بابام منو سیاه و کبود میکنه....گفت غلط کردی اومدی بیرون ...گفتم تو خاستی راضیشون کنم نخاستی؟؟؟گفت خاستم که خاستم نگفتم فرار بکنی که گفتم باهاشون صحبت کن...گفتم چه ساده ای وقتی کلی رغیب داری میخای با چه صحبتی بابامو راضی کنم؟؟؟اصلا چی داری که بابامو بهش راضی کنم؟؟؟؟با حرف زدن محاله فرهاد ...گفت منم محاله دنبالت بیام (گوشی رو هم روم قطع کرد) پای خیلی بدی بهم زد...کاش حداقل میومد ارومم میکردو باهم فکر میکردیم بعد منو میزاشت خونه... هرچی بیشتر به ازدواج نزدیک میشدیم نمیدونم چرا فرهاد بهم سرد تر میشد دیگه نه حرف عاشقونه ای میزد ه میگفت ما ماله همیمو قسمت همیم نه قدمی برام بر میداشت که ندیکم بشه... روم نمیشد برم خونه تقریبا دو ساعتی تو کوچه ها چرخیدم گریه کردم...هرکی رد میشد خیلی بد نگام میکرد...یهو دیدم داییم با مامانم و زن داییم جلومن... همشون سوار موتور بودن...مامانم تا منو دید پیاده شد اومد بیاد سمتم گفتم نزدیک من نشو ازت بدم میاد...طفلی داشت گریه میکرد (الانکه فکر میکنم به اون روزا نمیدونم چرا اینکارارو کردم مامانم که دوسم داشتو چرا عذابش دادم بخاطر ی پسر؟؟؟؟چرا چرا چرا؟؟؟؟) مامانم گفت چشم نزدیکتم نمیشم فقط بیا بریم خونه....با لحن التماس امیزی این حرفارو میزد....اما من شده بودم ی سنگ اصلا نمیفهمیدم بقیه چه حالی دارن... رفتیم خونه ی داییم بابامو دیدم که مرخصی گرفته اومده خونه داییم...با کمال پرویی تو چشماش نگاه کردم گفتم شماها فرهادو ازم گرفتین...بابام ی پوزخند زدو بهم فقط ی جمله گفت.... گفت :از خونه رفتی بابایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اشک تو چشمام جمع شد انگار با این ی جمله حرفش دلمو تیکه تیکه کرد....افتادم رو دستش گفتم منو ببخش هیچ وقت بچه خوبی برات نبودم... گفتم اگه دوسم داری اگه همیشه هرچی خاستم برام گرفتی همین ی دونه رم بهم بده ....فرهادو بهم بده همین.... گفتم باور کن پسر خوبیه نه اهل دوده نه رفیق بازه ...فقط پول نداره همین...که اونم خدا میرسونه....خدا بزرگتر از این حرفاست فقط کافیه بزرگیشو قبول داشته باشی تا نشونت بده بزرگیشو بابام قبول کرد گفت خدا بعد 11 سال به منو مامانت ی بچه بیشتر نداد اونم با هزارتا نذر و دعا...خوشبختیتو میخایم اگه تو فرهادو میخای که حاظر شدی مارو تنها بزاری باشه ...قبوله... گفت اگه تو دوسش داری ماهم دوسش داریم...بگو میتونه بیاد خاستگاری بگو مامانش زنگ بزنه... خیلی خوشحال شدم گوشیمم بهم دادن... همونجا به فرهاد خبر دادم گفتم میتونی بیای خاستگاریم... گفت نیام اونجا بابات خیتم کنه؟؟؟گفت مطمینی راضی شدن؟؟؟(باورش میشد بتونم بابامو راضی کنم) گفت سمیه نیگا من بیام بابات بخاد شزط بزاره میرم پشتسرمم نگاه نمیکنما....گفت تو یکی ی دونه بودیکه بودی من نمیتونم برات چیزی بخرم تو زندگی....نمیزارم بری پیش دوستات.... خانوادتم حق نداری هرروز ببینی ماهی ی بار فقط....در ضمن من مهریه بیشتر از 110 سکه قبول نمیکنم فهمیدی؟؟؟ گفتم چرا مهریه بیشتر قبول نمیکنی؟؟؟ گفت چون اومدیمو تو گذاشتی اجرا اونقت چی؟؟؟ گفتم فرهاد اون روزیکه بکارتمو که همه چیزم بود تو دستای تو گذاشتم تا امروز حتی ی درصد هم فکر نکردم شاید ولم کنی اونوقت تو داری میبینی من دارم همه کار میکنم تا بهتع برسم اونوقت میگی مهریه بالا نه چون شااااید ی روزی بزارم اجرا؟؟ گفتم تو عاشق نیستی نه؟؟؟من زجر میکشمو تو اینارو تحویلم میدی؟؟؟ گفت همینه که هست نمیخای هنوزم چیزی نشده جدامیشیم .... گفتم اره بهتره هنوز هیچی نشده جداشیم اما قبلش بدون خیلی دروغگو و پستی.... گفت تو یا من؟؟؟من پستم یا تو که حاظر نیستی دوتا شرط ساده قبول کنی.... گفتم من پستم؟؟؟منیکه همه کار میکنم اخرشم تو خیلی بی تفاوت میای شرایط سخت هم تازه برام میزاری؟؟؟تو کلا تابلوعه دوسم نداشتی هیچ وقت چون هرچی من تلاش میکنم شرایط فراهم بشه تو هی باز ی مشکل جدید میندازی جلوم...گفتم باشه نمیخاد فیلم بازی کنیکه خودم با پای خودم برم... من میرم اما بدون تو با دروغات و عشق الکیت با اینده ی من بازی کردی بکارتمو خیلی راحت ازم گرفتی تو حس مادر شدن و ازدواج کردنو برای همیشه و تا اخر عمر از دختری گرفتی که فقط با تو بود ...اینو یادت باشه اگه روزی خدا سر خواهرت یا دخترتم اورد منو یادت باشه.... خراب کردن رویاها و ارزو امو یادت باشه... (بعدشم سیمکارتمو شکوندم و گوشیمو پس دادم به مامانم و گفتم دیگه فرهادو نمیخام اونام خوشحال شدن حتی نپرسیدن چرا) فرداش زنگ زدم به خالم گفتم خاله راستش من باکره نیستم...باورش نشد منو برد دکتر...دکتر گفت نمیتونی بدوزی تو مشهد نمیکنن باید بری تهران که اونم هزینش خیلی بالاست... خالم شماره فرهادو ازم گرفت گفت خیلی نامردی که با همچین دختری دلت اومد اینکارو بکنی...ببین چجوری با دروغات زندگیه ی خونواده رو بهم ریختی... خالم بهش گفت تو اصلا میدونی سمیه رو بعد 11 سال خدا به ما داده؟؟؟میدونی برای بزرگ کردنش چه زحمتی کشیدیم تمام فامیل؟؟؟ خالم بهش گفت تو پدر نشدی که بفمی چه حسی داره بچت جلو چشمات اب بشه...اونم بچه ایکه اینقدر تحفه بوده تمام ماها روش قسم میخوریمو دارو ندارمونو میدیم دستش چون بچه پاکیه اما تو به گند کشیدیش از امروز همه به چشم پاک نمیبیننش...میدونی چه شوکی به همه زدی؟؟؟ فرهاد موند چی بگه....هیچ حرفی نداشت ...گفت باور کنین من اه ندارم با ناله سودا کنم چطوری سمیه رو بگیرم اخه؟؟؟من میدونم در حقش بدی کردم اما باور کنین فکرشم نمیکردم اینقدر زود بخاد بحث ازدواج بیاد وسط.... خالم گفت تاسف هیچ فایده ای نداره...حالا که خونوادش راضی شدن ببیننت تو و خونوادتو پاشو عینه ی مرد بیا اگه واقعا اینقدر برات مهمه کار کن تلاش کن زندگیتو بساز اون وقتاکه فقط حال میکردی به این چیزاشم باید فکر میکردی خوب... فرهاد به خالم گفت :من نمیخام زندگی سمیه بخاطر من خراب بشه باشه میام جلو هرچندتا مهریه هم بقه قبوله فقط بهم فرصت بدین سه سال عقد باشیم تا خودمو جمع و جور کنم... (چند روز بعد مادرش زنگ زد به خونمون و گفت میخان بیان خاستگاری) اومدن خونمون مهریه رو زدم 314 تا سکه چون تولد امام زمان بود که فرهاد راضی شد بدون شرط بیاد جلو هیچی وسیله ازش نخاستیم به جز سرویس چوب ... ازشون ی سرویس جواهر خاستم اما قبول نکردن گفتن طلا میخریم ... خرج عروسی رو باهامون نصف کردن ... (داشتن با سیاست دوباره شرایط رو برام سخت میکردن تا خودم بکشم عقب اما متاسفانه اون زمان من اینارو متوجه نمیشدم چون عاشق بودمو داغ) فرهاد حتی شب خاستگاریش کت شلوار نپوشیده بود به خودش نرسیده بود با موهای ژولیده و ی لباس کثیف اومد خونمون خاستگاری اخر هفته قرار عقد گذاشتیم تو حرم ....گفت فامیلای ما حرم نمیان عادت ندارن اعتقادی ام ندارن... بابام زنگ زد عموهامو دعوت کنه برای مراسم عقدم تو حرم هیچکی نیومد همه باهمون پشت کرده بودن گفتن دخترتو دادی به غریبه با اینکه میدونستی دو تا پسر عموهاش میخانش.... بیچاره بابام گناه منو گردن گرفت به داداشاش گفت خودم خاستم سمیه رو عروس کنم به غریبه... از تمام اینا بگذریم بالاخره با هر دردسری باهم ازدواج کردیم حالا درسته که تموم کارا و بیشترشو من کردم.... اما از همون دقیقه ی اول خونوادش باهام بد رفتار میکردن سر چیزای بیخود...ولی من هیچی نمیگفتم به فرهاد نمیخاستم دعوا بشه به خونوادشم حق میدادم بد باشن... چون خود فرهادو دوست داشتم بدی های خونوادشم دوست داشتمو هیچی نمیگفتم.... تا اینکه 6 ماه از عقدمون گذشت دیدم ایندفعه فرهادم شده عینه خونوادش... اصلا منو نمیدید دیگه...بهش میگفتم داریم میریم سفر شناسنامتو بردار میگفت نه همون لحظه باباش که میگفت بردار میگفت چشم.... بهش میگفتم این لباس خوشگله برش دار میگفت نه اما تا مامانش میگفت میخرید... همه چیز خیلی زود تغییر کرد دیگه فرهاد مثل قبل ازدواج نبود.... جلو همه تحقیرم میکرد میگفت تو مجبورم کردی به ازدواج...میگفت فقط از رو عذاب وجدانم گرفتمت.... همه حرفاشو میزد و اونوقت شب موقع خواب خوب میشد باهام... از روز اولش منو بخاطر سکس میخاستو بخاطر سکس باهام خوب میبود.... ی روز بهم گفت تموم اون حرفای قبل ازدواجش واسه این بوده که من دختر راحتی بودم...چون راحت میومده خونمونو سکسشو میکرده و راحتم میرفته.... نه بیرونی میرفتیم نه ازش شارژ میخاستم نه هیچیه دیگه...فقط شده بودم براش ی حاله ساده... برام خیلی سخت بود شنیدن این حرفا...میگفت اولویتم تو زندگی مادرمه.... هرکاری و هر حرفی میزد بهم هیچی به خونوادم نیمیگفتم همیشه احترام فرهادو جلو خونوادم نگه میداشتم....برعکس اون جلو خونوادش خیلی بددهن بود... خیلی خوردم کرد جلو بقیه با حرفاش...نمیدونم شاید لقمه ی بزرگتر از دهنش بودم که خوردم میکرد... جلو مامانش و خالش و باباش بهم میگفت این تو بودی که همش دنبال من بودی تا بگیرمت تو میخاستی خودتو بکشی منم دلم سوخت براتو گرفتمت... رفتیم مسافرت باهم...وسط شهر غریب با اینکه دید گوشی و کیف پولم تو هتل جا مونده اما بازم مثل بچه ها دعوامون شد و قهر کرد رفت منو تنها گذاشت.... وسط بازارا باهم بحثمون شد یکی خابوند تو گوشم...همون ادمیکه همیشه میگفت من زندگیشم و نمیاد اسیبی ببینم.... زندگی خیلی با دوستی فرق میکنه....خیلی...امروز من ترجیح میدم کسی به زبون بهم محبت نکنه اما تو عملش بهم ثابت کنه دوسم داره... حرف زدنو همه میتونن بزنم...گفتن دوستتدارم هیچ کاری نداره مهم ثابت کردنشه.... اگه کسی دوستتداشته باشه اذیتت نمیکنه ...وقتی ببینه از ی اخلاقش بدت میاد سعی میکنه دوباره تکرار نکنه.... دوست داشتن خیی خوبه اما ب شرطیکه عاشقش نشی تا مثل من بدی هاشو نبینی.... من فرهادو با اینکه نداشن پول نزاشتم کنار اما اون تا باباش بهش گفت بهش کمک نمیکنه مگه اینکه منو ببره دستبوسی خونوادش منو فروخت به چندرغاز پولیکه باباش میخاست کمکش کنه تو زندگیش... خیلی سخته خیلی درد داره همه چیتو بدی پای اولین کسیک میاد تو زندگیت سبز میشه.... سخته که پاکی و نجابتتو بزاری تو دستاشو به بازی بگیرتت فقط بخاطر اینکه راحت میتونه باهات سکس کنه و خونه داری... اما همه ی اینا تجربست...ادمیکه شکست نخوره نمیتونه موف باشه تو زندگیش...امروز من 18 سالمه اما از تموم هم سنام بیشتر میفهمم تو زندگیم باید چیکار کنم... یاد گرفتم عشق چیه....یاد گرفتم نترسم از تنهایی و تا دیدم طرفم پاش میلرزه بیاد سمت من من اصراری نکنم به موندنش.... من یاد گرفتم تو دوستی مهم عمله نه حرف زدن.... اینا نوشتم چون اطرافم میبینم خیلی مثل من زیاده و دارن کارای منو میکنن... باور کنین اصلا ناراحتی نداره که طرفتون هرروز و هر دقیقه بهتون اس نده... باور کنین این ناراحتی نداره که بهتون نگه دوستون داره.... ااین ناراحتی نداره که سرش تو کارش باشه و کمتر بیاد سراغتون... مهم نیست که احساسی نباشه . احساسشو نگه... مهم اینه که وقتی میبینین خستست اما برای شما وقت داره... مهم اینه که طرف تو هر شرایط بدی ام که باشه میخاد همون دو دقیقه ایکه کتار شماست بخندونتتون ... مهم اینه که وقتی از ی کاری بدتون میاد دیگه تکرارش نکنه... مهم نیست بخاطر کاراش معذرت بخاد یا نخاد...مهم اینه که عایا بازم بکنه اونکارو یا نه.... خیلی مهمه که یکی واقعا از ته دلش دوستتون داشته باشه نه فقط با زبونش... زبون مهم نیست عمل مهمه... من از ممنونم و گله ای ندارم که چرا امروز زندگی که با عشق شروع کردم دارم با نفرت طلاق میگیرم.... خداروشکر من همیشه خوب رفتار کردم با خونواده ایکه اذیتم کردن مثل مادر و پدر خودم رفتار کردم....حتی ازشون حلقه نخاستم... من خودخاه نبودم تو زندگیم هرچیکه خاستم واسه هردومون خاستم نه فقط برای خودم حتی انگشتر نخاستم حلقه ی جفت خاستمک تا نشونه ی عشقمون دست هردومون باشه... خداروشکر میکنم که امروز اگه دارم جدا میشم خیالم راحته که همیش همه بهم گفتم تو دختر خوبی هستی این فرهاده که قدر نمیدونه و بلد نیست چطور رفتار کنه... خدایا شکرت که این تجربه هارو بهم تو زندگیم دادی ....مهم نیست بتونم ازشون استفاده کنم یا نه مهم اینه که یک عمر دیگه نیاز نیست فرهادو تحملش کنم.... من دارم طلاقمو میگیرم ...دارم جدا میشم....ادمایی مثل من هم خیلی زیادن تو دادگاه...اینارو نوشتم تا شما فردا نشین سمیه... لطفا تو انتخاب عشقتون دقت کنین....بازم میگم حرف زدنو همه بلدن مهم عماه اگه طرفتون عمل عاقلانه داره بهش تکیه کنین... الانم دیگه از فردا نتم قطع میشه و نمیام دیگه...هرکی که خوند و نخوند رو به خدا میسپرم با آرزوی خوشبختی برای همه...دوستتدارتون سمیه بانو سال 1393
(دوستان با شرمندگیه تمام , از اینجا به بعد تاریخ دقیقی ندارم فقط تقریبی یادمه / اخه اون زمان اینقدر سرم شلوغ بود که دیگه هیچیو نمینوشتم)
چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, :: 20:41 :: نويسنده : skybanoo
21/12/89امروز بهم گفت فردا تولدشه....گفت تروخدا بزار بیام خونتون همین برام بهترین کادوعه....گفتم نهگفت سمیه تولدمه اذیت نکن دیگه....یه بارم که شده بهم اعتماد کن....پشیمون نمیشی باور کن زنه من....(بازم از در احساسم وارد شد تا راضیم کنه و واقعا هم با همون ی کلمه ی *زنه من* تونست راضیم کنه)گفتم باشه بیا....اما فقط همین ی بار باشه؟گفت باشه قبول....امشب رفتم براش کیک خریدم چون فردا تولدشه....به مامانم الکی گفتم کیک واسه اینه که معلم حرفه فنمون گفته بیارین...به دوستم پول دادم گفتم فردا برام ادکلن بخره بیاره با ی جعبه ی قلب....وای خیلی برای فردا استرس دارم قراره برای اولین بار بیاد خونمون....
ادامه مطلب ...
چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, :: 18:50 :: نويسنده : skybanoo
21/11/89امشب تولدمه تولد 15 سالگیم و البته اولین سالیه که با فرهاد جشن میگیرم ...صبح که زنگ زدم بهش خواهرشم کنارش بود همون خواهر کوچولوش...همش میخندید و میگفت تو عروس مایی و امروز تولدته من برات کادو خریدم...من. فرهادم همش به حرفای اون میخندیدیم:))فرهاد همش دعواش میکرد میگفت زر نزن بچه ی دیوانه برو بکپ...ولی خواهرش بازم نمیرفت تا ما راحت حرف بزنیم...امشب خیلی خوش گذشت تولد گرفتم اما فقط فامیلای مامانمو دعوت کردم اخه فامیلای بابام اصلا اهل مهمونی و رقص نیستن...مذهبی ان...و خشک....خیلی خوش گذشت کلی خندیدم و حتی ی شاسخین هم کادو بهم دادن ههههه خیلی ناره و بزرگه....رنگشم سفیده همونیه که دوست داشتم...فقط ی چیز امروز کم بود اونم دیدن فرهاد...تو روز تولدم فقط 10 دیقه باهم تلفنی حرف زدیم فکرشو بکن اخه....
ادامه مطلب ...
سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : skybanoo
19/11/89اینقدر که همه بهم میگن فرهاد منو فقط بخاطر سکس میخاد دیگه دلمو زدم به دریا گفتم میرم صاف و پوسکنده حرفامو بهش میزنم...امشب بهش زنگ زدم گفتم میخام ی چیزی بهت بگم که نمیدونم دوست داری یا نه...نمیدونم الان بهت بگم یا رودر رو...بعد اصرار کرد که همین الان بهش بگم...گفتم من هروقت تو چشمات نگاه میکنم ی چیزی تو دلم میگم...ادامه مطلب ...
سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : skybanoo
22/10/89ساعت 11:45 تا 12 ظهر فرهاد اومد پیشم...امروز یکم زودتر رسید واس همینم من نشد لباس بپوشم با همون دکمه های باز رفتم پایین تو پارکینگ خونمون پیشش...تا منو دید بدون سلام فقط بغلم کرد و گفت وای چه کمر باریکی داری...(من اون موقع خیلی لاغر بودم خیلی)بعد بهم نگاه کردو گفت:چشم در برابر چشم بگو ببینم....
ادامه مطلب ...
سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, :: 14:9 :: نويسنده : skybanoo
12/10/89بالاخره تموم لجبازیام جواب داد بابام امشب یهویی گفت پاشو بریم برات گوشی بخریم:)ساعت 8:30 بود که رفتیم s3500i خریدم (اولین گوشیم بود )اینقدر نانازهههههه صورتیهبیشتر از این خوشحالم که دیگه راحت میتونم با فرهاد هرروز و هر دیقه حرف بزتم درست مثل روزای اول دوستیمون.اما هنوز به فرهاد نگفتم ...میخام سورپرایزش کنم...مطمینم خیلی خوشحال میشه که بازم میتونم صبح تا شب باهاش حرف بزنم...
ادامه مطلب ...
سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : skybanoo
6/10/89امروز دیدم از مغازشون به خونمون تک زد....زنگ زدم بهشگفت بخاطر تو خطمو عوض کردم(منم خوشحال شدم)گفت خاستم به اولین کسی ام که شمارمو میدم خانمم باشه (بازم خوشحال شدم)شمارشو بهم داد و گفت الان دیگه مامانتم شمارمو نداره راحت شدیم جای ام دید بگو دوستمهبگو برای همیشه با فرهاد تموم کردم...ادامه مطلب ...
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : skybanoo
27/9/89امروز ی اتفاق خیلی بدی افتاد...فرهاد بهم گفت اخرین باریکه همو دیدیم اون یواشکی از دور از من عکس گرفته(چون هرچی میگفت عکس بده من نمیدادم)حالا این به کنار این به اندازه ی حرفیکه زد ناراحتم نکرد....فرهاد به من خیانت کرده...این داغونم کرد...گفت...ادامه مطلب ... |