|
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 13:59 :: نويسنده : skybanoo
19/7/89امروز داشتم با فرهاد حرف میزدم ی یهویی مامانم سر رسیدو دید من تلفن دیگه رو اوردم پایینو زنگ میزنم...برای همینم کلی دعوام کرد حالا دیگه جفت تلفن های خونه جمع شدندیگه نمیدونم چطوری باید با فرهاد بمونم...ی زنگ بینمون بود که حالا همونم نیستاز این به بعد فقط با کارت تلفن میتونم صداشو بشنوم که همونم فقط وقتاییکه شیفت ظهرم میتونم برم بیرون یواشکی...:(ای بابا اخه چرا دوروز نمیتونم مثل ادم باهاش باشم هی یکی میفهمه و لو میرم...امروز قرار گذاشتیم فردا همو ببینیم...20/7/89امروز بد ترین روز زندگیم بود چون با فرهاد قرار گذاشتم اما نرفتم یعنی نشد که برم:(ساعت 11 پگاه اومد در خونمون که باهم بریم پیش فرهاداما پگاه گفت اونجاییکه قرار گذاشتی خونه ناظم مدرسمونه اونجا بریم پوستمون کندست...واسه همینم رفتیم دنبال تلفن تا به فرهاد بگیم اونجا نیاد بیاد ی جا دیگهقرار ساعت 11:30 بود اما از شانسه منه بدبخت تمومه تلفن ها اونروز قطع بودن تا 12:20 در به در دنبال ی تلفن بودیماز اخرشم گیر نیومدو با پگاه رفتیم مدرسههمش دلم میخاست کلاسمون تموم بشه برم خونه اصلا اعصاب نداشتم...هیچی درسم نمیفهمیدم...الانشم خابم نمیادو مثل احمقا دارم مینویسمو گریه میکنم اخه فرهاد اصلا روحشم خبر نداره مامانم تلفن رو جمع کردهاون الان فکر میکنه من از عمد نرفتم ببینمش و غالش گذاشتم...21/7/89امروز کل خونه رو زیر و رو کردم ....در به در دنبال کلید کمد میگشتم تا تلفن رو در بیارم به فرهاد زنگ بزنمبالاخره هم پیداش کردم مامانم گذاشته بودش زیر فرش روشم میز گذاشته بود...تلفن رو تا دیدم مردم از خوشحالی...سریع شماره فرهادو گرفتم:س:سلام خوبی؟ف:علیک سلام...اره عالی ام بهتر از این نمیشمس:واسه چی تیکه میندازی؟چی شده حالا لابد مشکل داشتم نیومدم دیگه دیروز؟کجایی الان میتونی بیای؟ف:اره راست میگی چیزی نشده که قط من اومدم سر قرار و خیت شدم برگشتم خونه همین.الانم خونمونمو جایی ام نمیامس:خوب ببخشید (بعد براش توضیح دادم که مامانم فهمیده بوده و تلفنی نداشتم که بخام بهش خبر بدم بیاد ی جا دیگه)ف:(وسط حرفای من گفت:)بسه دیگه کار دارم خداحافظ و گوشیو روم قطع کرد...نمیدونم چرا درک نکرد من تمام سعیمو کردم تا بهش زنگ بزنمحتی امروز کل خونه رو گشتم تا فقط با اون حرف بزنم براش توضیح بدم...انگار هیچی براش مهم نیست:((22/7/89امروز بخاطر کاریکه دیروز باهام کرد غرورم نزاشت بهش زنگ بزنمو بازم بخاد خیتم کنهامروز فقط بهش فکر میکردمو گریه همین...هم ازش بدم اومده هم ته دلم دوسش دارم هه23/7/89امروز دیگه واقعا نشد تحمل کنم تا تنها شدم رفتم سراغ تلفن دوباره...شماره فرهادو گرفتم تا جواب داد ترسیدم حرف بزنم خیتم کنه برای همین ساکت موندم یکمتا اینکه خودش گفت سلام عزیزم...دیگه یکم دلم اروم شد و فهمیدم از اونروز ارومتره...بین صحبتا مون ازم معذرت خاست بخاطر رفتارش و منم ازش معذرت خاستم...میخام برای اینکه از دلش در بیارم ی چیزی براش بخرممیام کار زشتمو جبران کنم براش و میدونم فرهاد ارزششو دارهدوسش دارمو دوسمم داره...
26/7/89امروز 3 ساعتی مامانم خونه نبود منم سو استفاده کردم همشو با فرهاد حرفیدم خخخوای فردا امتحان ادبیات دارم سخته اصلا اصلا ازش خوشم نمیاداز شانس منم این معلمه کلید کرده روی منو هر جلسه ازم درس میپرسه...من برم برم درسمو بخونم امروز فقط28/7/89امروز با فرهاد حرف زدیم قرار شد فردا که نه اما پس فردا برم ببینمش:)فردا نمیشه چون با پگاه میخام برم پاکت نامه و ی کادو بخرم برا فرهاد...اخه براش ی نامه خوشگل نوشتم تا احساسمو بدونه...30/7/89رسیده اخر ماه و اومدنه قبض تلفن و کفن کردنه من....بابام بفهمه من یواشکی تلفنو میاوردم پایین منو میکشه...خیلی استرس دارم خداکنه زیاد از حد نیاد که اگه تلفن خونه هم جمع بشه دیگه گوشی ام که ندارم کلا بدبخت بودم بدبخت تر میشم...2/8/89از همون چیزیکه میترسیدم سرم اومد...قبض تلفن خونه خیلی زیاد اوووومد بابامم رفت پرینت گرفت همش شماره فرهاد بود...برا رضای خداهم که شده ی دونشم شماره یکی دیگه نبود...اما رفتار مامان بابام خیلی خوب بود بازم باهام بهم گفتن میخایم بهت ی فرصت بدیم...گفتن از این به بعد تلفن دیگه جمع نمیشه تلفن سرجاشه این تویی که باید قول بدی فرهادو فراموش کنی..منم همین قولو به مامانم دادم...گفتن اگه سر قولم باشن گوشیو میخرنگوشیو بگیرن دیگه راحت میشم من به خونه کار ندارم دیگه پس 2 ماه تنهایی و زنگ نزدن میارزه به ی عمر با فرهاد بودن:)4/8/89الان ساعت 11:20 دقیقه است من امروز و دیروز همش خونه تنها بودماما اصلا سمت تلفن نرفتم...نزدیکشم نشدم...خوبه دیگه تلفن جلومه جمع هم نیستاما من اراده کردم دیگه نرم سمتش :)با اینکه سخته اما میارزههمش میرم صفحه تلفنو نگاه میکنم به امید اینکه حداقل فرهاد ی زنگ بزنه...اما هیچ خبری نیست...فکر کنم باکسی دوست شده...ساعت 7شب باز خونه تنها شدم ...دیگه نشد تحمل کنم رفتم شمارشو گرفتم...صداش خیلی ناراحتو گرفته بود تا اومد بگه چی شده مامان بابام اومدن منم قطع کردم...نمیدونم چی شده بود حالش خوب نبود انگار از ی چیزی ناراحت بود...باز امشبم فکرم درگیره خابم نمیبره...5/8/89امروز قرار بود به فرهاد زنگ بزنم ببینم چش بوده...اما نمیدونم چرا بابام تلفنو جمع کردو این دفعه کلید کمدشم برد.:|باز من موندمو ی مغز درگیر...6/8/89امروز رفتم از بیرون بهش زنگ زدم...بیرون بود رفته بود دنبال کارا دانشگاشگفتم چرا ناراحت بودی فرهاد؟؟؟گفت اخه دانشگاه قبول شدمگفتم اینکه خوبه...گفت اخه سبزوار قبول شدمدر هفته 4 روز سبزواره 3روز مشهدگفتم اشکال نداره بالاخره که هستی بازم مشهدبهش گفتم بابام شرط کرده اگه این ماه پرینت بگیره شماره تورو نبینه گوشیو میخره برامگفتم تا دو ماه نمیتونم بهت زنگ بزنمخیلی راحت قبول کرد گفت عیب نداره بعدش دیگه راحت میشی از این کارا...بعد گفت خیلی کار داره و معذرت خاستو رفت...دوماه وای دوووماه کم نیست من نمیتونم دوماه بهش کمتر زنگ بزنم8/8/89وای خدا دلم خیلی برا فرهاد تنگ شده...چرا این دوماه تموم نمیشه...:((10/8/8913 آبان نزدیکه برای همینم هرورز دارن تو مدرسه باهامون رژه تمرین میکنن کلی شعر حفظ کردیمخیلی بدنم درد میکنه ...فرهادم انگار نشسته این دوماه تموم بشه بعد صدا منو بشنوهتا من زنگ نزنم صداشو نمیتونم بشنوم یکی نیست بگه خوب توام وقت کردی ی زنگ بزنی بد نیستاااابیرونم که نمیتونم برم بهش زنگ بزنم اخه مامان هی زنگ میزنه خونه ببینه مشغوله یا نهببینه خونه هستم یا نه...اه اعصابم خورده...11/8/89امروز بردنمون نماز خونه باز رژه تمرین کردیم منکه یاد گرفتم اما نگار دوستم هنوز باباش اجازه نداده که بیاد ..خدانه باباش بزاره منو نگار و پگاه همیشه باهمیم خداکنه نگار بیاد...راستی امروز اومدم خونه از مدرسه دیدم ی شماره افتاده رو خونمونشماره موبایل نبود فکر کنم فرهاد از خونشون زنگ زده بوده بهم...نمیدونم خداکنه فرهاد بوده باشهیعنی ممکنه یکم دلش برام تنگ بشه ی زنگی بزنه؟؟؟13/8/89امروز رفتیم راهپیمایی 13 آبان اینقدر خندیدیم که نگووو اما حیف که نگار نیومد:(پگاه امروز گفت دیشب رفته بوده نمایشگاه cd که ماله دوسته فرهاده...میگفت دم در اونجا فرهادو دیده داشته سیگار میکشیده....اصلا جا خوردم فکر نمیکردم فرهاد با این سنش سیگار هم بکشه...به پگاه گفتم ی دو ماهی نمیتونم با فرهاد حرف بزنم یا ببینمش...پگاه هم گفت میخای بیا باهاش حرف بزن گوشی بابام امروز همراهمهمنم از خدا خاسته دو سه دیقه ای با فرهاد حرف زدماینقدر دلمون برای همدیگه تنگ شده که نگوووووامروز از خدا خاسته بودم تو راهپیمایی ی اتفاقی بیوفته من بمیرماخه خیلی اذیتم میکنه این گوشی نداشتنمپگاه امروز میگفت چرا فرهاد برات ی گوشی نمیخره باهم باشین حداقل اس که میشه بدین این دوماهگفتم نمیدونم تاحالا بهش فکر نکرده بودم ...گفت بهش بگو بخره....گفتم نه نمیتونم اگه بخاد خودش میخره....:)
نظرات شما عزیزان: reza
![]() ساعت17:14---11 مرداد 1393
واقا گوشی نداشتن بده خیلیییییییییییی
![]()
![]() |