|
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 22:35 :: نويسنده : skybanoo
6/6/89فرهاد امروز میگفت که دوباره اون دوست دختر قبلیش فاطمه بهش زنگ زده...فاطمه گفته فرهادو دوست داره و میخادش حتی حاظر شده بیاد خونه فرهاد و با فرهاد رابطه داشته باشه...ای خدا اخه یعنی چی؟؟؟مگه میشه ی دختر خودش پیشنهاد سکس بده؟؟؟باورم نمیشه....اما فرهاد گفت گوشیو روش قطع کرده ازش خاسته دیگه زنگ نزنه بهش...ولی بازم دلم اروم نمیگرفت...بالاخره فرهادم یک پسره ...میترسیدم بخاطر سکس بهم خیانت کنه...اخه رابطه ی منو فرهاد تا امروز فقط در حد دست دادنو بوسیدن لپ بوده...میترسم میترسم میترسم...14/6/89این روزا خیلی روزای شلوغیه...همش یا خونه مامن بزرگممو کمکش میکنم ...یا میریم دکتر...یا با مامانم بحث میکنم برا اینکه گوشی بخره...حتی اینقدر این روزا گریه کردم که چشمامم ضعیف شده رفتم دکتر بهم عیک داد...منم عینکی شدم مثل فرهاد ههنمیدونم این روزا فرهاد داره چیکار میکنه اه حتی نشده باهم حرف بزنیم16/6/89ای خدا دیگه دیونه شدم مامانمو راضیش کن دیگه گوشیو بخره والا منو فرهاد از هم جدا میشیم....خدایا کمکم کن تا دوباره بتونم مثل قبل با فرهاد باشم...بدون هیچ دردسری...خدایا من از جدایی از فرهاد خیلی میترسم...اینکارو باهام نکن باشه؟؟؟خداجونم اخه اگه من به فرهاد کم زنگ بزنم یا کم ببینمش میره با یکی دیگه...شایدم تا الان رفته باشه با همون فاطمه...خدایا اگه واقعا هستیو اشکامو میبینی خودت همه چیو درست کن تو دوستیمون..فقط ی فرهاد ازت میخام خدایا همینای خداااااااااااااااا فرهاد ...فرهاد ....فرهاااادو میخام....19/6/89امروز به فرهاد زنگ زدم...اون مثل من نیست نمیدونم والا...اخه اصلا ناراحت نیست امروز دقیقا شده یک ماه که همو ندیدیم...اما اون حتی یادشم نبود...
بعضی وقتا فکر میکنم دوسم نداره...فقط حرف میزنه حرف....20/6/8910 روز دیگه میشه اول مهر و باید برم مدرسه...خوشحالم اخه اینجوری میتونم فرهادو ببینم:)خدایا شکرت...21/6/89خدایا خیلی کم میتونم دیگه با فرهاد باشم...نه زنگی میتونم بزنم نه اسی بدم نه ببینمشفعلا تا اول مهر همینجوره باید تحمل کنم متاسفانه...خدایا کمکم کن تموم قبل فرهاد ماله من بشه...کمک کن تا جز اون با هیچکی نباشم...کمکم کن تا مشکلاتمو تحمل کنه تا روزای خوبمون برسه...خدایا به امید تو...23/6/89امروز به فرهاد زنگ زدم گفت خونوادش دارن میرن مسافرت و خونشون ی هفته خالیه..گفت کاش میتونستی بیای...گفتم میتونستمم نمیومدم...دیگه چیزی نگفت...گفت سمیه مزگ من جونه مادرت دوسم داری؟؟؟گفتم دیونه معلومه دوستتدارم و الا تا الان تحمل نمیکردم این مشکلاتمو و جا میزدم قیدتو میزدم...گفتم فرهاد؟گفت جانم ایالگفتم به من شک داری؟به عشقم؟گفت نه شک ندارم فقط سمیه ما نزدیک دو ماهه که همدیگه رو ندیدیم ...همه دوستیمون شده تلفنی..اخه این درست نیست انگار هیچی بینمون نیست اخه...میفهمیکه؟؟؟گفتم خوب منم دلم از این اوضاع خوش نیست منم دلم برات تنگ شده اما نمیتونم بیام چیکار کنم؟؟؟گفت نمیدونم...نمیشه وقتی با مامانت میری بیرون حداقل بیام از دور ببینمتو برم؟؟؟دلم برات تنگ شده سمیه...بعد برا اینکه بحث عوض بشه گفتم تو کجاها رفتی تا حالا مسافرت؟؟؟گفت بیشتر شمال...اونجا بهم خیلی خوش میگذره...حتی گفت ی بار تو مسافرت با داداشش رفتن حموم ههههگفت خانمی کی بشه باتو برم حموم؟؟؟گفتم نخیر من کسی رو تو حمومم راه نمیدم
گفت خالی نبد دیگه بچه بودیکه دیگه با کسی میرفتی تنها نمیتونستیگفتم خوب اون بچه گی بوده چه ربطی داره اخه خنگول؟؟؟گفت حالا خدارو چی دیدی شایدم ی روزی تو ماله من شدیو باهم زیر دوش حموم بودیم ها؟؟؟خندیدمو چیزی نگفتم از بحثش خوشم نیومد...اما اینقدر میترسم این ی هفته که خونه تنهاست کسیو بیاره خونشون وووویییاخه بعضی وقتا خیلی حرف از سکس میزنه...31/6/89امشب با فرهاد ی قولی بهم دیگه دادیم...قول دادیم که اگه باهم موندیم که فقط باهم باشیم...اگر هم که جداشدیم از هم هردومون بریم بچسبیم به درسمون نه دوستی با کسی...راستی دیشب خواب فرهادو دیدم :))خواب دیدم تو خیابون همدیگه رو دیدیم از کنار هم رد شدیمو اون دستمو گرفت ..اما من اومدم دستمو از تو دستش بکشم که دیدیم دستمو محکم گرفتو ولم نکرد...هه چه خوابی بوداااا هندی بود:))
نظرات شما عزیزان: reza
![]() ساعت12:11---10 مرداد 1393
من فکر میکنم فرهاد بت دروغ گفته که اون دوستش زنگ زده و همچین حرفی زده
![]() ![]() ![]() ![]() پاسخ:اره من خودمم هنوز شک دارم ![]()
![]() |