|
پنج شنبه 9 مرداد 1393برچسب:, :: 21:41 :: نويسنده : skybanoo
امروز فرهاد میگفت بیا چندسالی فقط من با تو باشم توام فقط با من باشی قبول؟گفت بیا بعد این چندسال دوستی باهم به ازدواج فکر کنیم...منم قبول کردم چون خوب دوسش دارم منم...حتی تتصمیم گرفتیم دوتا بچه ام بیاریم هه هه4/5/89امروز ظهر داشتم با فرهاد حرف میزدم تلفنی...گفت با ی دختری قبلا دوست بوده به نام فاطمه اما با اومدن من با اون تموم کردهحالا دختره همش بهش زنگ میزنه تا دوباره باهم باشن...فرهاد هم بهش گفته که یکی دیگه رو دوست داره و خاطر یکی دیگه رو میخاد بهش گفته دیگه بهش زنگ نزنه...دختره هم گفته الان اعصابت خورده بعدا زنگ میزنم بای...نمیدونم والا هم خوشحالم هم ناراحت که بهم خیانت کرده...9/5/89امروز منو فرهاد همدیگه رو دیدیم و عشقمونو کاملا بهم ثابت کردیم...دستامونو دادیم بهم و تا ته کوچه همینطور رفتیم و رفتیم...برداشت بهم گفت کی بشه ما باهم ازدواج کنیم سمیه؟گفتم ایشالا میشه نفسم...بعد بوسم کرد و رفت هرچی گفت توام بوسم کن نکردمروم نمیشد17/5/89از دیشب تا الان نخوابیدم همش گوشی دستمه و با فرهاد اس بازی میکنیم...گفت با این کارت نشون دادی عاشقمی خوابت میومد اما نخابیدی پا به پام بیدار موندیالانم خیلی خوابم میاد چشام داره میره شب بخیر19/5/89امروز بابام بهم شک کرد گوشیه مامانمو ازم گرفتگفت یعنی چی همش سرت تو گوشیته...از صبحه تا الان که با فرهاد حرف نزدم دلم براش تنگ شده اما نمیدونم اونم دلش تنگ شده یا نه...اصلا نمیدونم امروز اینقدری که من به اون فکر کردم اونم به من فکر کرده عایا؟؟؟هی خداااااا24/5/89فرهاد همش زنگ میزنه به گوشی مامانم ...مامانمم همش دعواش میکنه میگه زنگ نزن عاقا سمیه بچست دست از سرش بردار تروخدا...امروز بالاخره بعد این همه روز تونستم بهش ی زنگی بزم از خونموندل هردومون برای هم تنگ شده...فرهاد با برادرش بیرون شهر بودن نمیدونم شایدم اون از من خوشتره...26/5/89امروز داشتم با فرهاد تلفنی صحبت میکردم...گفت صبح اس داده به گوشی مامانم ...مامانمم بهش گفته عاقا پسر شماها بچه ای چرا زنگ میزنی سمیه رو هوایی میکنینه میدونیم مامانت کیه نه بابات کیه لطفا دیگه زنگ نزن...فرهاد میگفت مامانت جوری باهام حرف میزنه که انگار میخام ازت خاستگاری کنم...گفت برای ازدواج خیلی زوده به مامانت بگو از این فکرا نکنه ما حداقل 5 سال دیگه تازه عقدیم...گفتم نه اینطور نیست مامان من به ازدواج فکر نمیکنه فقط میگه این دوستیا خوب نیست..گفت برو یکم تریپ افسرده در بیار برات گوشیتو بخرن دیگه...گفتم باشه سعیمو میکنم...27/5/89امروز از وقتی بیدار شدم همش تو فکر فرهادم هیچی ام نخوردم و نمیخورم ت برام گوشی بخرن...خدایا خودت که از دلم خبر داری خوب کمک کن دیگه...29/5/89امروز فرهاد نه اس داد به گوشیه مامانم نه زنگ زد...خیلی نگرانم..نکنه قیدمو زده؟؟؟؟نکنه میخاد تموم کنیم؟؟؟نکنه پا پس کشیده؟؟؟ای خداااا دلم گرفته
نظرات شما عزیزان:
بقیش..........................؟؟؟؟؟
پاسخ:فردا سعی میکنم حتما بیشتر بنویسم دوست خوبم ممنون از توجهت:)
|