|
سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : skybanoo
6/10/89 امروز دیدم از مغازشون به خونمون تک زد....زنگ زدم بهش گفت بخاطر تو خطمو عوض کردم(منم خوشحال شدم) گفت خاستم به اولین کسی ام که شمارمو میدم خانمم باشه (بازم خوشحال شدم) شمارشو بهم داد و گفت الان دیگه مامانتم شمارمو نداره راحت شدیم جای ام دید بگو دوستمه بگو برای همیشه با فرهاد تموم کردم... گفتم باشه.... گفت دوستتدارم گفتم فعلا خداحافظ کار دارم (میدونم ناراحت شد اما دست خودم نبود تا یاد فاطمه میوفتم اعصابم خورد میشه حتی چندشم میشه صداشو بشنوم)
9/10/89 امروز فرهاد میگفت میخاد ی حرفایی بهم بزنه هرچی گفتم بگو نگفت گفت باید رو در رو بگه... یعنی حرفاش چی میتونه باشه؟؟؟؟
10/10/8 امروز مهسا دختر خالم زنگ شد دعوتمون کرد بریم تولد دخترش ...دخترش خیلی نازه و کوچولو اینقدر بغلش میکنم... بعد از مهسا دیدم بیکارم زنگ زدم به فرهاد...(بیشتر دوستیمون شد تلفن بازی هه) گفتم اون سوالاتو بگو دیگه؟؟؟ اونم گفت :فکر میکنی من برای چی میخامت؟؟؟ س : نمیدونم ...شاید برای گذروندن وقتت... ف:خوشحالم که فکر نمیکنی من برای سکس میخامت... س :من تا حالا خیلی محدود بودم تو دوستیمون حتی به زور بهت میتونم زنگ بزنم چه برسه به سکس. ف: فکر میکنی چقدر دوستتدارم؟ س: اونقدری داری که تا الان مشکلاتمو تحمل کردی.اما راستش مطمین نیستم فقط با من باشی چون بالاخره نیاز داری با یکی اس بازی کنی بهت زنگ بزنه باهاش بری بیرون... ف:اره خوب راستش میخاستم با کسی باشم تا تو شرایطتت درست بشه اما دیدم نامردیه بخام یک نفرو به خودم وابسته کنم و بعد ولش کنم. برای همینم این کارو نکردم. ف:راستی ی سوال دیگه به نظرت نت دوستیمونو توی چی میبینم؟؟؟ س:تو منو به چشم ی دوست میبینی ی دوست معمولی نه کمتر نه بیشتر ف:اشتباه میکنی تو برام بیشتر از ی دوست معمولی بعدشم مامانم اومد و خداحافظی کردیم فقط... فقط قبلش بهم گفت :دوستتدارم سمیه اما من نگفتم :))برام سخته احساسمو بهش با زبون بروز بدم
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |