|
شنبه 11 مرداد 1393برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : skybanoo
27/9/89امروز ی اتفاق خیلی بدی افتاد...فرهاد بهم گفت اخرین باریکه همو دیدیم اون یواشکی از دور از من عکس گرفته(چون هرچی میگفت عکس بده من نمیدادم)حالا این به کنار این به اندازه ی حرفیکه زد ناراحتم نکرد....فرهاد به من خیانت کرده...این داغونم کرد...گفت وقتی با من دوست شده از قبل با فاطمه بوده...بعد از دوستیش با منم بازم هم با من بوده هم با فاطمه....میگفت وقتاییکه من نمیرفتم ببینمش یا نمیتونستم زنگ بزنم با فاطمه بوده...گفت فاطمه نمیتونسته بیاد بیرون برای همینم فرهاد میرفته توی خونه فاطمه اینا...با بغض سنگینی ازش پرسیدم : تو خونه چیکار میکردین؟گفت : نمیخام بهت دروغ بگم...تو خونشون لب و بوس و بالاتنه بوده فقط باور کن...بخدا چون دوستتدارم عذاب وجدان گرفتمو دارم اینارو بهت میگم...گوشیو روش قطع کردم اینقدر عصبی ام که نمیدونم باید چیکار کنم...دیگه خواب به چشمم نمیاد ...امشب چشمام کاسه ی خون شده از بس گریه کردم...تا امشب وقتی به بوسهای فرهاد فکر میکردم ارامش میگرفتمو عشقم بهش بیشتر میشد ..اما از وقتیکه شنیدم همزمان با من با یکی دیگه ام بوده و گرمای لباشو به یکی دیگه ام میداده...دیگه مرور اون روز بجای عشق تو دلم نفرت میاره...29/9/89امروز فرهاد اومد خیلی خاست قانعم کنه که پشیمونه...اما من نتونستم باهاش خوب رفتار کنم اعصابم خیلی خورد بود اخه از کارش...اومد دستمو بگیره گفتم نزدیک من نشو و دستای هرزتو به من نزن...وقتی تو برای بدن خودت ارزش قایل نیستی که با همه هستی برای منم میشی کثیف ترین ادم دنیا...ف:کذشته ها گذشته تروخدا تمومش کن مهم اینه که حالا تصمیم دارم فقط کنار تو باشم.س:چرا وقتی با اون بودی اومدی با من؟واسه چی از من لب گرفتی؟چرا ی سری احساس الکی توی من به وجود اوردی؟ف:من تا عاشق کسی نباشم نمیام بهش دست بزنم باور کن دوستتدارم.س:پس یعنی اونم دوست داشتی که رفتی بهش دست زدی؟ف:(خندید)نه اون فقط ی حوس بود باور کن .بهم ی فرصت دیگه بدی همه چیو بهت ثابت میکنم که تورو بیشتر دوست دارم.س:خیلی خوب اما من دیگه نمیتونم مثل قبل دوستتداشته باشم...تا کی اینجوری باشمم معلوم نیست...ف: (مثل طلبکارا میگه:)اگه اخلاق گندتو عوض نکنی دیگه خودت میدونیو خودتمن دفعه بعد که میام نمیخام این رفتارو باهام بکنی والا همه چی تمومه...بعدشم سرشو انداخت پایینو رفت...منم گفتم به درک خلایق هرچه لایق خوش اومدی برو با همون فاطمه.30/9/89چند روزه بهش زنگ نزدم از بس پروعه...تا خودش امروز زنگ زد ...گفت میخام گذشته رو فراموش کنی گذشته ها گذشتهبیا با هم خوب باشیم ماکه همو واقعا دوست داریم...گفتم من دیگه نمیتونم بهت زنگ بزنمگفت خودم میزنم تو نگران نباش بابات نمیفهمهگفت باور کن خاطرتو میخام از نظر فاطمه ام خیالت راحت....امروز فردا خطمو عوض میکنم تا توام شکت برطرف بشه....بعدشم چرتو پرت گفتیم وثل همیشه خداحافظی کردیم تا فردا....
نظرات شما عزیزان:
بقیشششششششششششششش
reza
ساعت20:26---11 مرداد 1393
واییییی چه تلخ اون از احساس تو هیچ چیزی نمیفمیده اون فقط واسه حوس میخاسدت= ((
|